تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
dastane akhare shab
  • بازدید : (638)
داستان آخر شب ...

غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.

زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.

وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.

زن پريشان با تلفن...
ادامه .................

برچسب ها : ,,,
داستان زیبای " 2 گرگ "
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (380)

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس................................ادامه


برچسب ها : ,,
سوتی آبجی - داداش
  • بازدید : (385)

سوتی – ۷۲۰

0
  

این سوتی آبجیمه:
یه بار داداشم به گوشی آبجیم اس میده:سلام صبح بخیرمن بیمارستان گنبدم تصادف کردم چیزیم نشده فقط شونم شکسته به کسی چیزی نگواکه میتونی یه شونه برام بخربفرست
آقاآبجیم تاچشش به کلمه تصادف میخوره دیگه به بقیش توجه نمیکنه یهودیدیم صدای جیغ وفریادوگریه آبجیم خونه روپرکرده من ومامان ودخترداییم سراسیمه رفتیم ببینیم که چی شده دیدیم داره خودشونابودمیکنه هرچی بهش میگیم بگوببینیم چی شده گریه امونش نمیده حرفی بزنه آخرسربه گوشیش اشاره کرد و با حالت در مونده ای میگه داداشم علیرضا تصادف کرده الانم توبیمارستانه تازه شونشم شکسته.

.....................خیلی چالبه..........


برچسب ها : ,,,
پدر
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (264)

پدر

پدر

روزی پدری دست خود را روی شانه پسر خود گذاشت و گفت من قویترم یا تو؟ پسر گفت من.

پدر جا خورده و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من. 

پدر بغض کرد ودوباره پرسید من قویترم یا تو؟ پسر گفت من .

.


برچسب ها : ,
.نیروی فکر
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (375)

 

 

نیروی فکر

نیک سیترمن جوان، کارمند فعال، پرشور و پرکار راه آهن بود که همسر و دو فرزندش را بسیار دوست می داشت.

در یکی از روزهای تابستان به کارکنان قطار اطلاع داده شد به خاطر سالروز تولد رئیس می توانند یک ساعت کارشان را زودتر تعطیل کنند.

نیک در حالی که آخرین واگن قطار را وارسی می کرد در کوپه ای که یخچال قطار بود محبوس شد.

با توجه به اطلاعاتی که داشت، می دانست که درجه حرارت این واگن زیر صفر است پس با خود اندیشید "اگر نتوانم از این جا بیرون بروم حتما" منجمد خواهم شد"

..

کمک کنی......................


برچسب ها : ,,,,
منطق معلم
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (262)

معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !..............


برچسب ها : ,,
قدرت کلام قـــوربــاغــه (Frog) داستان مدیریتی؛
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (475)

قـــوربــاغــه (Frog)

داستان مدیریتی؛

 

 قـــوربــاغــه

 

Frog

 

داستانی برای نشان دادن قدرت کلام

 

قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست .

 

 

 

گروهي قورباغه از بيشه اي عبور مي كردند . دو قورباغه از بين آنها درون چاله اي عميق افتادند . وقتي كه قورباغه هاي ديگر ديدند كه چاله خيلي عميق است گفتند : شما حتما" خواهيد مرد . دو قورباغه سعي كردند از چاله بيرون بپرند . قورباغه ها مرتب فرياد مي زدند : بايستيد شما خواهيد مرد . سرانجام يكي از قورباغه ها به آنچه كه قورباغه هاي ديگر مي گفتند اعتنا كرد و نااميد دست از تلاش كشيد و به زمين افتاد و مرد .

.........................

 


برچسب ها : ,,,,,
داستان مدیریتی؛ پروانه... butterfly
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (316)

داستان مدیریتی؛ پروانه... butterfly

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم

 

 

 

butterfly

درسی از  پروانه

يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.

سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گ............................


برچسب ها : ,,,
امروز هواسم بود خر نشم...!!! (داستان مدیریتی)
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (551)

چند روزه توی خونه یه جور ابزار کار نیاز دارم ، تا با اون بتونم یه سری تعمیرات رو انجام بدم... قیمتی نداره.. از طرفی ارزش خریدن هم نداره...!!.. چند تا ابزار فروشی هم سر زدم .. اما گیر نیاوردم..

امروز بین چند تا از همکارام صحبت شد و یکی از بچه های تاسیساتی از سر مهربونی و همکاری و ارادتی که به ما داره گفت :اینجا تو سازمان پیدا میشه .. میتونی چند روزی ازش استفاده کنی و دوباره برگردونی...

با شنیدن این حرفش سریعا مخالفت کردم و پیشنهادش رو نصفه نیمه کاره قطع کردم و گفتم :..نه..نخواستیم....

پرسیدن: چرا ؟!.. واسه چی ؟!!... میخوای امانت ببری و زود هم برگردونی ..!!ولی من بازهم  مخالفت کردم و برا اینکه دلیله مخالفتم براشون مثل ابنبات تو دهنشون حل بشه و متوجه عمقه قضیه بشن، این داستان رو براشون تعریف کردم...

یو....................


برچسب ها : ,,,
داستان شاخه گلی خشکیده ..........بسیار زیبا
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (500)

شاخه گلی خشکیده ..........بسیار زیبا

درباره : شاخه گلی خشکیده, بازدید: 37

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !.....................................م

 


برچسب ها : ,,,
داستان کوتاه : روسپی و راهب از پائولو کوئیلو
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (416)

داستان کوتاه : روسپی و راهب از پائولو کوئیلو

درباره : روسپی و راهب از پائولو کوئیلو , بازدید: 96

 

.

در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!


زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار م
اثر : پائولو

داستانک بسیار پند آموز.....................متفکر


برچسب ها : ,,,,,,,
داستانک؛ کارمندان خوشمزه!
دسته بندی : ادبی,داستان,
  • بازدید : (353)

کسب و کار: پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت کامپیوتری استخدام شدند. پس از مراسم خوشامدگویی، رئیس شرکت به آنها گفت: «شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانیدبه غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید، بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.»

آدمخوارها قول دادند که خوب کارشان را انجام دهندو با کارکنان شرکت هم کاری نداشته باشند.

آنها به خوبی کار می کردند و نتیجه کارشان نیز رضایتبخش بود...


برچسب ها : ,
ليست صفحات
تعداد صفحات : 4