تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
مدیر امروز هواسم بود خر نشم...!!! چند روزه توی خونه یه جور ابزار کار نیاز دارم ، تا با اون بتونم ی

مدیر

 

 

چند روزه توی خونه یه جور ابزار کار نیاز دارم ، تا با اون بتونم یه سری تعمیرات رو انجام بدم... قیمتی نداره.. از طرفی ارزش خریدن هم نداره...!!.. چند تا ابزار فروشی هم سر زدم .. اما گیر نیاوردم..

امروز بین چند تا از همکارام صحبت شد و یکی از بچه های تاسیساتی از سر مهربونی و همکاری و ارادتی که به ما داره گفت :اینجا تو سازمان پیدا میشه .. میتونی چند روزی ازش استفاده کنی و دوباره برگردونی...

با شنیدن این حرفش سریعا مخالفت کردم و پیشنهادش رو نصفه نیمه کاره قطع کردم و گفتم :..نه..نخواستیم....

پرسیدن: چرا ؟!.. واسه چی ؟!!... میخوای امانت ببری و زود هم برگردونی ..!!ولی من بازهم  مخالفت کردم و برا اینکه دلیله مخالفتم براشون مثل ابنبات تو دهنشون حل بشه و متوجه عمقه قضیه بشن، این داستان رو براشون تعریف کردم...

یه روز یه شیرو .. یه گرگ و.. یه سگ و...یه دونه خر(الاق) تو جنگل گرسنه مونده بودن و هیچ غذایی برا خوردن نداشتن..

بعد از کلی فکر کردن و تعامل تصمیم میگیرن تا صادقانه به بدترین گناه و جنایتی که تو طول عمرشون مرتکب شدن اعتراف کنن..!!هر کدون با نظر جمع گناه بدتری مرتکب شده باشه میشه غذای اون روز بقیه..!!

به رسم احترام از اقای شیر شروع کردن..

شیره گفت: والا من که تو طول زندگیم گناهان و جنایاته زیادی مرتکب شدم... ولی بدترینه اونها فکر میکنم اون روزی بود که یه ماده اهو بعد از هفته ها میخواست وضع حمل کنه.. با اینکه زیاد گرسنم نبود...صبر کردم تا بچه اهو به دنیا بیاد و روبروی مادرش زنده زنده خوردمش... فکر نمیکنم کار خوبی انجام داده باشم و پشیمونم.؟!!

اون سه تا گفتن:ای بابا جناب شیر این چه حرفیه؟!! کار بد چیه؟!! قسمت این بوده..!! اصلا از کجا معلوم که شما نمیخوردین ، اون بچه اهو شکار یه درنده دیگه نمیشد..؟!!... نه..نه.. اصلا....بی خیال....!!

خوب اقای گرگ شما تعریف کنید ببینیم چی کار کردید..؟!

والا من هم مثل جناب شیر گناهان زیادی مرتکب شدم..!! ولی یادمه یه روز گرسنه ام بود ... رفتم سراغ گله گوسفند ها از بین اون همه گوسفند رفتم سراغ بز یه پیره مر و پیرزن نابینا که از شیر اون  بز امرار معاش میکردن.. صبح به صبح اونو میسپردن به گله و غروب هم از شیرش استفاده میکردن...اون بز و پاره کردم و اون پیرمرد بدبخت  هم بعد از یه مدت از غصه دق مرگ شد.. و اون پیره زن هم تا اخر عمر مجبور به گدایی شد... !!

کار بدی کردم ...نه..؟!!

جواب دادن:

خوب مسلما کار خوبی انجام ندادی ... حالا بذار ببینیم اون دو تا چه داستانی دارن...!!

سگ شروع کرد به اینکه من از زمانی که یه توله سگ بودم با یه جوجه خروس اشنا شدم... و با هم پیمان دوستی بستیم و سالیان سال کنار همدیگه زندگی میکردیم... تا یه روز فکر و خیالاته شیطانی اومد سراغم ...نمیدونم چی شد که اون دوست چندین سالم رو خوردمش... از اون روز به بعد روزی نیست که به این اتفاق فکرنکنم...بدتر از همه اینکه من عهدم رو شکستم و وفای به عهد سگها رو لکه دار کردم... خدا منو ببخشه... کار بدی انجام دادم....!!

سه تای دیگه جواب دادن... به هر حال کارت توجیهی نداره ... باش تو نوبت خورده شدن تا ببینیم اقای خر چه گناهی مرتکب شده....

همه نگاه ها روی خره بدبخت زوم شده بود تا از دهنش گناهش رو بشنون که خر با یه حالت اروم و اهسته گفت:

من تو زندگیم هیچ گناهی مرتکب نشدم....!!

بقیه با تعجب گفتن:.. امکان نداره ...!! ..مگه میشه کسی گنه کار نباشه...؟!!

خر جواب داد من بیگناهم....

از وقتی که خودم رو شناختم تو مسیر مزرعه تا خونه بار بری میکردم....به محض اینکه بیکار میشدم منو به سنگ اسیاب میبستن و مجبور بودم اون سنگ رو بچرخونم...تااینکه  شب  یه خورده غذا بهم بدن یا ندن... منم هیچوقت شکایتی نداشتم....!!

نه... نشد... یه بار دیگه فکر کن..!!.. مگه میشه حتما یه گناهی کردی ... الان یادت نیست...

خر گفت:الان که دارم فکر میکنم.. درست یادم نیست .... تازه پالون رو بدنم انداخته بودن و منم هنوز بهش عادت نکرده بودم... یه روز نمیدونم بار جو بود یا گندم... یه خوشه از اون بار به بدنم کوبیده میشد و منو اذیت میکرد .. یادم نیست با پوزه ام اونو انداختم  یا خوردم... اگه خورده باشم شاید مرتکب حرام خواری شده باشم...!!!

اون سه تام که منتظر اعتراف اون بدبخت بینوا بودن و دیواری رو کوتاه تر از اون پیدا نمیکردن همزمان گفتند:

ای مفسد فی العرض... ای قاتل... ای بیرحم... تو نباید زنده باشی ... میدونی مرتکب چه جنایت هولناکی شدی...؟!!

خر گفت: نه... مگه من چی کار کردم...؟!!

سه تای دیگه گفتن: بگو ببینم اگه یه خوشه گندم بکاری چند تا در میاد؟!! هفتاد تا...

اگه هفتاد تا بکاری چند تا در میاد..؟!! هفتصد تا...و همینجور تصاعدی برو بالا...!!

یادته چند سال پیش قهدی اومد... چقدر حیوون ها و ادم ها از گرسنگی مردن...؟!!

پس بگو.. همش زیره سر تو بوده... ای قاتل کثیف...!!

خلاصه اون بدبخته بینوا رو پاره کردن و خوردن...!!

رو کردم به دوستام و گفتم اگر چه داستانه ولی تو واقعیت امروز ما داره اتفاق میافته...

مگه مدیر فلان قسمت حدود ۶۰۰۰۰۰۰۰میلیون تومن اختلاص نکرده بود... مگه رسوا نشد...؟!!

چی کارش کردن...؟!... هیچی .. چون قدرت داشت.....حالا من بدبخت اگه این وسیله ۱۰۰۰ تومنی رو ببرم خونه اون هم به صورت امانت.... مطمئنا عاقبته اقای خر در انتظارمه....!!!

تلخه ولی حقیقته جامعه ماست....!!

موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه مدیریت

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم فروردین 1391ساعت 14:36 توسط محسن| آرشيو نظرات

مدیر ارشد:این چه وضعیه...؟! هیچکس سر کارش نیست...!!از شما توقع ندارم...!! شما باید یقه شون رو بگیری..!! هر روز باید به من گزارش حضور و عملکردشون رو بدی..!!

از اونجایی که من هم میدونستم داره بهانه جویی میکنه وموضوع این حرفها نیست....

گفتم :چشم...

فردای اون روز....

۵نفر رو انتخاب کردم و گزارش کارشون رو دراوردم وبا اب و تابه فراوان گذاشتم جلوی ایشون....

۳تاشون از فک و فامیل ها و رفیقای فاب ایشون بودن که باهاشون رودربایسی داشت....

میدونستم که مماشات میکنه  و قضیه رو میزاره زیر سبیل مبارک.....ولی من از حالا دارم به حرکت بعدی فکر میکنم.... یه گزارش محرمانه همسو با گزارش قبلی به رئیس حراست که از قضا رابطه خوبی هم با این مدیر محترم ارشد نداره و دائما دنبال بهانه تراشیه...!!

به این میگن یه حمله گازنبری..!!

البته ارجاع گزارش  توسط یه پیمانکار عصبانی و هم جهت  با اهدافم خواهد بود...با شامورتی بازی و ننه من غریبم دراوردن اساسی..!!  و با کمی تغیر در اسامی اون ۵ نفر .. برا جلوگیری از هر گونه شک و شبهه احتمالی ،فقط باید روی طریقه  خشک انداختن لبام بیشتر تمرین کنم..!!

نتیجه اینکه یه مدیر ارشد باید مراقب لغت به لغت حرف هاش باشه.. اونهم در مواجهه با یه مدیر مستعفی...!!

خوشبختانه وقت ازاد برا انجام اینجور کارها رو زیاد دارم...!!

 

موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه مدیریت

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم فروردین 1391ساعت 12:49 توسط محسن| آرشيو نظرات

یکی بودیکی نبود...

یه روز یه شیر و یه روباه و یه گرگ تو جنگل گرسنه و سرگردون به فکر غذا بودن.. تصممیم گرفتن تا هر کدوم به تنهایی برن و یه غذا و شکاری پیدا کنن و بیارن..!

شیر یه شتر شکار کرد..

گرگ یه اهو شکار کرد ..

روباه هم یه خرگوش شکار کرد و اوردن سر سفره غذا..

پادشاه جنگل یه نگاه دستوری به گرگ انداخت و گفت هی تو..

بله قربان..

زود این غذا ها رو تقسیم کن..!

گرگ بدبخت و ساده هم با تمام عدالت و ذکاوتی  که داشت گفت:

  شتر رو شما تناول کنید ...اهو رو من میخورم ... خرگوش رو هم میدیم روباه بخوره...!!

هنوز حرف گرگ بدبخت تموم نشده بود که که سلطان پرید و اون و تیکه پاره کرد و ریخت اون وسط..!!

یه نگاه معنی دار  و پر از خشم به روباه کرد ودستورداد..:حالا تو تقسیمش کن...

روباه که شاهد و ناظر اون صحنه فجیع بود .. زیرکانه گفت :

قربان : همین الان یک کباب اهو برایتان درست میکنم که نگو و نپرس...تا یه چرت قیلوله داشته باشید،برای نهار خوراک شتر براتون اماده  میکنم... اخر شب هم یه غذای سبک و خوشمزه از گوشت خرگوش درست میکنم تا خواب راحتی داشته باشید..!!!!

شیر با شنیدن این نحوه تقسیم گل از گلش شکفت و گفت:

افرین.. بگو ببینم این علم و سواد تقسیم رو از کی یاد گرفتی؟!!

روباه باهوش هم بدون درنگ جواب داد :.... از اقا گرگه....!!

تو زندگی واقعی من که شبیه گرگم و همیشه اخر قصه ها پاره پوره میشم...!!

البته دورو برم ادم های روباه صفت زیادی میبینم...شما چطور..؟!!

راستی تو زمان های قدیم زمانی که داستان های از این دست شکل می گرفته... نقشهای اصلی داستان ها رو میدادن به حیون ها...؟!

چون اون نویسنده و منتقد نمیتونسته با صراحت بگه: اقای وزیر... پادشاه مهربون..!!... یا مدیر کل... و....از این حرفها... برا همینه که اکثر داستانهای قدیمی تو دنیای حیوانات اتفاق می افتاده..!!

موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه مدیریت

نوشته شده در سه شنبه هشتم فروردین 1391ساعت 8:58 توسط محسن| آرشيو نظرات

پروانه (butterfly)

داستان مدیریتی؛ پروانه... butterfly

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم

 

 

 

butterfly

درسی از  پروانه

يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.

سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد.  پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.

هيچ اتفاقی نيفتاد!

 در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نمي دانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن،  راهی بود که خدا برای ترشح مايعاتی از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.

 

آموزه های داستان

- گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.

- اگر خدا اجازه می داد که بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج مي شديم، به اندازه کافی قوی نبوديم و هرگز نمي توانستيم پرواز کنيم.

- من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

- من دانايی خواستم و خدا به من مسايلی داد تا حل کنم.

- من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت  ماهيچه داد تا کار کنم.

- من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

- من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.

- من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايی برای محبت  داد.

- من به  هر چه که خواستم نرسيدم ...اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم.

- بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که مي توانی  بر تمام آنها غلبه کنی..

 

موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه مدیریت

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم دی 1390ساعت 13:14 توسط محسن| آرشيو نظرات

قـــوربــاغــه (Frog)

داستان مدیریتی؛

 

 قـــوربــاغــه

 

Frog

 

داستانی برای نشان دادن قدرت کلام

 

قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست .

 

 

 

گروهي قورباغه از بيشه اي عبور مي كردند . دو قورباغه از بين آنها درون چاله اي عميق افتادند . وقتي كه قورباغه هاي ديگر ديدند كه چاله خيلي عميق است گفتند : شما حتما" خواهيد مرد . دو قورباغه سعي كردند از چاله بيرون بپرند . قورباغه ها مرتب فرياد مي زدند : بايستيد شما خواهيد مرد . سرانجام يكي از قورباغه ها به آنچه كه قورباغه هاي ديگر مي گفتند اعتنا كرد و نااميد دست از تلاش كشيد و به زمين افتاد و مرد .

قورباغه ديگر به سختي و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فرياد زدند : به خودت زحمت نده ، ديگر نپر ، تو خواهي مرد . اما قورباغه به پريدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتي اواز چاله خارج شد قورباغه هاي ديگر گفتند : « نمي شنيدي كه ما چه مي گفتيم ؟»

قورباغه به آنها توضيح داد كه ناشنواست . او فكر مي كرد آنها تمام مدت او را تشويق مي كردند .

 

دو نتيجه از يك داستان :

 

1 -  قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست . يك واژه دلگرم كننده به كسي كه نااميد است مي تواند موجب پيشرفت او شود و كمك كند در طول روز سرزنده باشد .

 

2 -  يك واژه مخرب مي تواند فرد نااميد را نابود كند . مواظب آنچه كه مي گوييد باشيد . با كساني كه بر سر راه شما قرار مي گيرند از زندگي بگوييد . كلمات قدرتمند هستند ... بيشتر اوقات درك اين موضوع كه « چگونه يك كلمه دلگرم كننده و شوق انگيز مي تواند راهي به اين طولاني را طي كند » براي انسان ها سخت است .

 

همه انسان ها مي توانند حرف بزنند و روح ديگران را جذب خود كنند و لحظات سخت را سپري كنند ، اما فقط يك فرد ويژه و يك انسان خاص است كه چنين زمان هايي را صرف تشويق ديگران مي كند

 

موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه مدیریت

نوشته شده در سه شنبه بیستم دی 1390ساعت 12:16 توسط محسن| آرشيو نظرات

معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد. وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است

 

 

موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه مدیریت

نوشته شده در شنبه هفدهم دی 1390ساعت 7:57 توسط محسن| آرشيو نظرات

 

 

نیروی فکر

نیک سیترمن جوان، کارمند فعال، پرشور و پرکار راه آهن بود که همسر و دو فرزندش را بسیار دوست می داشت.

در یکی از روزهای تابستان به کارکنان قطار اطلاع داده شد به خاطر سالروز تولد رئیس می توانند یک ساعت کارشان را زودتر تعطیل کنند.

نیک در حالی که آخرین واگن قطار را وارسی می کرد در کوپه ای که یخچال قطار بود محبوس شد.

با توجه به اطلاعاتی که داشت، می دانست که درجه حرارت این واگن زیر صفر است پس با خود اندیشید "اگر نتوانم از این جا بیرون بروم حتما" منجمد خواهم شد"

هرچند می دانست که همه کارکنان، آنجا را ترک کرده اند و کسی نیست تا به او کمک کند، اما جدا" ترسیده بود، پس آنقدر با مشت به در کوبید و فریاد کشید تا از پا افتاد.

سپس برای این که خانواده اش بدانند چه اتفاقی برای او افتاده، چاقویی پیدا کرد و روی کف چوبی واگن نوشت: "به شدت سرد است، بدنم دارد کرخت می شود، کم کم دارم به خواب می روم، اینها آخرین کلمات من هستند"...

و روز بعد، کارکنان قطار در واگن یخچال را باز کردند و با جسد بی جان نیک روبرو شدند!

... همه چیز نشان میداد که نیک در اثر انجماد جانش را از دست داده است.

اما حقیقت این بود که یخچال واگن کار نمی کرد!! و درجه حرارت یخچال در حدود 13 درجه سانتیگراد بود!

پس نیک با نیروی افکار منفی خود را از دست داده بود.

                                                                                                     

آیا می دانید بزرگترین دشمن ما در این دنیا چیست؟

بزرگترین دشمن ما، ذهن بدبین و افکار منفی خودمان است.

با پرورش و تقویت افکار مثبت، به خودباوری و افزایش اعتماد به نفس خود کمک کنید.


بخش نظرات این مطلب
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
کد امنیتی رفرش