تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
سوتی های شما - سری چهارم
دسته بندی : داستان,طنز و سرگرمی,
  • بازدید : (339)

 

سوتی های شما - سری چهارم

 

--------------------------.------------------------

چند وقت پیش، تلفن و اف اف هم زمان زنگ خورد، من هم تو خونه تنها بودم و مجبور بودم که هردوتا شون رو خودم جواب بدم. اف اف رو برداشتم و گفتم: «الو؟» و بعد تلفن رو برداشتم و گفتم: «کیه؟»
بعدشم مردم از خنده و همچنین کسی که پشت خط بود و اون طرفی که پشت در منتظر من بود!!!!
البته این اتفاق چندین بار برای خودم پیش اومده!!!
مینا 

.
چند روز پیش داشتم از محل کارم در می اومدم و داشتم خداحافظی می کردم که با صدای بلند وبا اعتماد بنفس برگشتم گفتم “به سلامت”.
اینو که گفتم دیدم عجب سوتی دادم با سرعت برق اومدم بیرون.
میثم  
----.
دیروز داشتم با یکی از همکارام تلفنی صحبت میکردم میخواستم واسش یه چیزی رو فکس کنم .
موقع خداحافظی بهش گفتم : “الان براتون واریز میکنم”
خدای منننننننننننننننننن!هنوزم ازش خجالت می کشم.
میثم

.
سال ۷۶ کلاس دوم دبستان بودم. زنگ آخر دستشویی داشتم از معلمم اجازه گرفتم برم دستشویی گفت برو. خیلی بهم فشار آورده بود. وقتی رفتم دیدم آب مدرسه قطع شده.
منم کارم مفصل بود نمیتونستم بدون آب دستشویی کنم. برگشتم کلاس یه ربع بعد دوباره از معلمم اجازه گرفتم که برم دستشویی گفت برو شاید آب اومده باشه. رفتم که برم دستشویی دیگه نتونستم خودم گیر بدم تو حیاط مدرسه سرپا خودمو خراب کردم. با عرض معذرت یه کم هم اسهال بودم تا روی کفشهام کثافت راه گرفت. کفشهامو با دستمال پاک کردم دیگه نتونستم خودم بشورم.
زنگ آخر که خورد وایسادم همه بچه ها رفتن بعد یواشکی رفتم تو کلاس کیفمو برداشتم رفتم خونه. تو راه از کنار دیوار رد میشدم که کسی منو نبیینه. دو سه نفر دیدن گفتن چی شده؟ ( با حالت غیض ) گفتم پام رفته تو جوب آب در مدرسه مون. ببخشید اگه حالتون بهم خورد
یزدان 
..------------------------------

پدر یکی از دوستامون فوت کرد ،منو داداشم با یکی دیگه از دوستاش راه افتادیم بریم برای مجلس ختم. بین راه دوست داداشم شروع کرد به جک گفتن.(یارو میره ختم میبینه هرکی واسه دلداری چیزی میگه … غم آخرتون باشه – خدا صبرتون بده و… ترکه هم میاد لفظ جدیدی بیاد میگه ببخشید که مرد) آقا ما دیگه زدیم زیر خنده …کجا سر نبش یه کوچه…تا پیچیدیم دیدیم در اول خونه دوست عزادارمونه…
ماهم که نیشا باز… داداشم و دوستش خودشونو جمع کردنو تسلیت گفتنو رفتن تو… منم از خنده سرخ ، اومدم تسلیت بگم یهو از دهنم پرید :ببخشید که مرد .
مارو میگی زل زذم تو چشم دوستم که پدرش فوت کرده منتظر جوابم ؟!!…یهو دوستمم گفت قبول باشه…. ما تا آخر مجلس دستمون روصورتمون بودو میخندیدیم
علی 
.
-------------------------------  .  -------------------------------

من تابستون خونه ی دایی مون تشریف داشتم…مدیر مدرسه دختر داییم تو بازی پاش شکسته بود،و قرار شد به عیادت مدیرشون بریم…خلاصه رفتیم خونه شون و نشستیم و از اونجا که پاشون درد میکرد از قبل شربت و شیرینی رو روی میز گذاشته بودن..
شربت دقیقا جلوی من بود..لیوان هایی که توشون شربت ریخته شده بود از نوع سلطنتی و از اون لیوان هایی بود که نمیدونم اسم مدلش چیه(شما به بزرگواری خودتون ببخشید)خلاصه من اومدم یه لیوان شربت بردارم این زیر لیوانی،طلایی رنگ قشنگش قل خورد رفت زیر مبل…
دختر دایی هم رفت تا پیداش کنه:))))))))))))حالا من داشتم از خنده منفجر میشدم و دختر دایی عزیزمان هم داشت حرص میخورد هم خنده اش میومد.
نوبت به زندایی ما که رسید ایشون اومد شربت برداره…جالب اینجاس از این واقعه چند ثانیه هم نمیگذشت ها!!دقیقا زیر لیوانی زنداییم هم افتاد پایین!!!
دیگه جاتون خالی من نتونستم خنده مو نگه دارم زدم زیر خنده و مقداری از خنده مان سرازیر شد ولی مدیردخترداییم هیچی نگفت سرشو انداخت پایین..
به کل آبرومون رفت.تا پامونو از خونه ی مدیر دخترداییم گذاشتیم بیرون از خنده منفجر شدیم ولی زنداییمان انگار نه انگار!!تو اتوبوس انقدر غیر قابل کنترل شده بودیم که همه نگاه میکردن..هنوز هم یاد اون لحظه میوفتم کلی میخندم…اصلا طنزی بود واسه خودش…..
فاطمه 
.

-----------------------------.g  -------------------------------

موقع که آمار میگرفتن امدن در خونه ما دختره بعد ار چند تا سوال پرسید شما معلولم دارید من به هوایی که میگه مرحوم دارید گفتم بله دختره گفت چکار شدن من گفتم مردن دیدم میخنده منم دوزاریم افتادو با هم خیلی خندیدیم
علیرضا 


------------------------------.g  -------------------------------

چند شب پیش خونمون مهمون اومده بود،اومدم شیرینی تعارف کنم گفتم: بفرمایید دهنتونو سرویس کنین….
من:O_O مهمونا:O مامان و بابام: O_0 ینی تا بعد رفتنشون از اتاقم نتونستم بیام بیرون…..
تسنیم 
.

-------------------------------.  -------------------------------

یه دفعه داشتم با خواهر و برادرام بحث میکردم و توی این بحث من با حالت عصبانی برگشتم گفتم:در حیا بازه دیزی گربه کجاست؟از وقتی خالم شنیده این سوتی منو مدام یادآوری میکنه.
فاطمه 
.  -------------------------------

تو همین عید امسال از فامیل های دور اومده بودن خونه ی داییم اینا من هم که طبق معمول اونجا بودم
وقت رفتن خانومه برگشت به من و دختر داییم گفت:موفق باشیم منم اومدم تمرین اعتماد به نفس کنم و چیزی گفته باشم،گفتم :چشم!!!!:))))))))))
فاطمه 
+.
-------------------------------.g  -------------------------------

اول دبیرستان بودیم یکی ازبچه ها رفت پای تخته حل تمرین بنویسه من کلی اینورو اونور کردم ندیدم چی نوشته آخر اعصابم خورد شد بلند برگشتم گفتم:بوکّش کنااااااار…
آقا بماند که چقدر بچه ها خندیدن…اون دختره پای تابلو از خنده نشسته بود زمین.
فاطمه 
.

------------------------------- .
من یه دختردارم الان هشت ساله شه خودمم معلمشم وقتی سه چهار ساله بود رفته بودیم کاشان خونه ی دوستم اونا هم ظهر برا نهار مارابردند توباغشون کباب بپزیم ازقضا تواین باغ پر زنبور بود یوقت دخترم با اون لهجه ی شیرین بچه گانه اش داد زد گفت بابا این زنبوره می خواد منو نیش بکشه ( می خواست بگه نیش بزنه ) آقا کلی خندیدیم
محمود 
.g  -------------------------------

بچه که بودم طبق معمول خونه ی دختر داییمینا بودیم…زنداییم گفت برین سس مایونزبخرین آقا من و دخترداییم راه افتادیم
رفتیم داخل یه مغازه..گفتم بذار تمرین اعتماد به نفس کنم(کلا از بچگی دارم تمرین اعتماد به نفس میکنم و همیشه سوتی میدم )گفتم:آقا یه سس مایونز بدین
(من اونموقع نمیدونستم به این سس های سفید،سس مایونز میگن)مرده سس و داد و گفت بفرمایین..منم با تمام اعتماد به نفس گفتم نهههههههههههههههه سس مایونز میخوایم(آخه یکی نیست بگه تو که نمیدونی سس مایونز چیه چی میگی آخه!!)یه دفعه دیدم هم مغازه داره و هم دختر داییم دارن میخندن و دخترداییم میگه:این سس مایونزه دیگه…آآآآآآآآآآآآب شدمممممممممم…
فاطمه 
.
-------------------------------.g  -------------------------------

باز در زمان بچگی خونه ی داییمینا بودم..با دخترداییم میرفتیم کلاس های تابستونی…هوا هم گرررررررررم…موقع برگشتن خواستیم آب بخوریم..متاسفانه لیوان همراه نبود ماهم حساسس…دختر داییم گفت:فاطمه بیا از قسمت دسته لیوان بخوریم کسی از این قسمت نمیخوره..گفتم هااا راست میگی آب و خوردیم و در حال رفتن بودیم که یه دفعه با دیدن یه صحنه هردو خشکمون زد!!!یه دختره همون لیوانو برداشته بود و دقیقا از قسمت دسته لیوان آب میخورد…مااااااااااماااااااااااااان…
فاطمه 

-------------------------------  .-------------------------------

سلام وخسته نباشید به همه دوستان
زندگی من سرپا ازسوتی است دوست دارم از امشب شبی یکی رابراتون بگم
سال اول راهنمایی بود شب تاصبح بیدار بودم رفتم مدرسه صف که تموم شد یک کم بیرون موندم
میخواستم جیم بزنم که دیدم ماشین معلم فارسی درش باز است رفتم درصندوق عقب را بازکردم خوابیدم
از شانس بد ما معلمه مرخصی میگیره میره خونه ماشینشو میزنه داخل باغ بیدار شدم دیدم ظهرشده
گفتم خدا اینجا دگه کجاست خواستم بیام پایین دیدم یک سگ دوید طرفم رفتم داخل صندوق عقب درابستم
هرچه فریاد زدم کسی صدای منا نمشنید ازگرما گرسنگی و …………داشتم میمردم
طرف اقامعلم درابازکرد گفت بچه تواینجا چکارمیکنی من که رنگم زرد شده بود چیزی نگفتم .
بردم داخل خانه اب غذابهم دادبعدازیک ساعت گفت بیا بریم بیرون رفتیم در خانه دستموگرفت
یک شوت زدزیرم گفت دیگه اینورا نبینمت ..جاتون خالی ۱ساعت پیاده رفتم رسیم به خانه دوباره اونجا…………………..بد نبینبدواویلا…….
محسن  


-------------------------------  .------------------------------

سلام سوتی میخواین پس گوش کنید چند وقت پیش برای گرفتن ۷میلیون پول رفتم بانگ بعد از کلی اینور وانورتنستم بجای پول تراول بگیرم اول فکر کردم ۵میلیون تراول داده بعدش به اونی که پشت باجه بود گفتم ۲میلیون دیگرشو بریز به حساب اینو گفتمو اومدم بیرون ۲ روز بعدش وقتی حسابمو چک کردم دیدم پول تو حساب نیست خیلی شاکی بودم رفتم بانگ طلب کارانه گفتم پول تو حساب نریختین اونم گفت من پولو دادم به خودتون بعد کلی حرف رد و بدل کردن دست آخر رفتیم پیش رییس بانگ اون گفت شما میگید پول ندادن من پول و از توکیفم در اوردم گفتم ببیند این ۵میلیون تراول بود من فعلا ۲میلیونشو برداشتم واینم ۳میلیون الباقی ریس بانگ گفت این از ۳میلیون بیشتر گفتم ۱۰بار بیشتر شمردم آقا سواد که دارم این ۳میلیونه ریس بانگ جلوی خودم پول وشمرد باورم نشد پولم ۵ میلیون بود با ۲میلیونیم که خرج کردم روی هم۷میلیون میشود خیلی خجالت کشیده بودم
مریم 
.

------------------------------- .  -------------------------------

ی روز تو دانشگاه داشتم از پله ها میامدم پایین که پام بد گذاشتم خورد زمین پشتم یکی از پسرهای دانشگاه بود خواستم بلند شم دوباره خوردم زمین طوری که دفعه دوم پسر پست سرم گرفتم بعد که از پله ها اومدیم پایین کلی خندیدیم و آبروم جلوی پسره رفت
فری 
.

-------------------------------  .  -------------------------------

یک روز عروسی عمو کوچیکم بود، و عموبزرگم رفته بود وسایل عروسیو بیاره ، عموم با دوستش با وانت وسایلو آوردن ،وعموم منو به دوستش معرفی کرد،بعد دوست عموم موقعی که میخواست بره به من یک بوق زد؛ من که کنار دوستام نشسته بودم فکر کردم شیشه ماشینش بالاست و گفتم برو به جهنم، متوجه شدم شیشه ماشین پایینه ورفیق عموم شنیده و تاجایی که میرفت منو نگاه میکرد
وحید 
.

------------------------------- .  -------------------------------

سال ۸۸دانشجو بودم.یک استاد ریاضی مهندسی داشتیم که گاهی شعر میگفت.
علاقه به شعر داشت.
یکبار تا شعرشو گقت من گفتم استاد ماله ” بگور” بوود؟؟ همه زدن زیر خنده. گفت فلانی باز مزه انداختی؟ پاشو برو بیروووووووووون
مهرداد از اصفهان 
.-----------------------------.

اینا سوتی های مامانمه
کت و داماد شلواری =کت و شلوار دامادی
کالانه کونر=کاناله کولر
فاطمه      -------------------------------

سلام یه روز تو کلاس مشغول تدریس ریاضی بودم و از اون روزایی بود که سرحال نبودم همهی دانش آموزا هم شش دنگ حواسشون بهم بود خیلی فکرم مشغول بود.
یکی از دانش آموزان رو فرستادم گچ بیاره رفت طولش داد تا برگشت یه نصف گچ آورده بود. منم با عصبانیت سرش داد زدم ” مگه قحطی کجه؟” ( منظورم قحطی گچه ) جلو خندمو گرفته بودم برگشتم دیدم اکثر بچه ها آماده ی انفجار بودند همین که لبخندی زدم بمب خنده تو کلاس منفجر شد . خلاصه سوتی خفنی بود و خاطره ای جالب!!!!!!!!!!!!!!!!!!
امید 
.

.

.


مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
 هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
 و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
 با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "


برچسب ها : ,,,,
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:
کد امنیتی رفرش